منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد دید دختر سه ساله اش گران ترین کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده است .
مرد بسیار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبیه کرد. دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید.
روز بعد وقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته ومی خواهد این جعبه را به او هدیه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است.
با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید وجعبه را از او گرفت و باز کرد.
اما متوجه شد که جعبه خالیست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد .
اما کودک درحالیکه گریه میکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ریخته بودم و تو آنها را ندیدی.
مرد دوباره شرمنده شد ومی گویند تاپایان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز میکرد به طرز معجزه آسایی آرامش پیدا می کرد
داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود.
او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود
شب بلندیهای کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستارهها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد،و در حالی که به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکههای سیاهی را در مقابل چشمانش میدید.و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود میگرفت.همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است.ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در این لحظه سکون برایش چارهای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
«خدایا کمکم کن»
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده میشد، جواب داد:
«از من چه می خواهی؟»
ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!
... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
عشق چیست؟
شاگردی از استادش پرسید عشق چیست؟
استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید چه آوردی و شاگرد با حسرت جواب داد هیچ !هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پر پشت ترین آن ها تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که به جنگل برو و بلندترین و زیباترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید: چه شد؟
او در جواب گفت به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم. استاد گفت ازدواج یعنی همین!!!