پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
روزی «محمد علی پاشا» - حاکم مصر- از کوچه ای عبور می کرد.
در سر راه خویش، پسر نُه ساله ای را دید. به او گفت:
سواد داری یا نه؟
پسرک جواب داد:«قرآن را خوانده ام و تا سوره انا فتحنا ...راحفظ کرده ام.»
پاشا از این پسر خوشش آمد و یک دینار طلا به او بخشید
پسرک، سکه را بوسید و پس داد؛ سپس گفت: از قبول این معذورم
پاشا با تعجب پرسید: چرا؟
طفل گفت: پدرم سخت مرا تنبیه خواهد کرد؛
زیرا می پرسد که این سکه طلا را از کجا آورده ای؟
اگر من بگویم که سلطان پاشا به من لطف کرده،
می گویدکه دروغ می گویی؛
چون لطف و بخشش سلطان از هزار دینار کمتر نیست
پاشا بسیار خوشحال شد و از هوش و زکاوت او متعجب گردید
بعد پدرش را خواست و مخارج تحصیل کودک او را تأمین کرد