-
عشق بی پایان
دوشنبه 26 اسفند 1392 15:53
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید . عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه" پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و...
-
کودک با هوش و حاکم مصر
دوشنبه 26 اسفند 1392 15:53
روزی «محمد علی پاشا» - حاکم مصر- از کوچه ای عبور می کرد. در سر راه خویش، پسر نُه ساله ای را دید. به او گفت: سواد داری یا نه؟ پسرک جواب داد:«قرآن را خوانده ام و تا سوره انا فتحنا ...راحفظ کرده ام.» پاشا از این پسر خوشش آمد و یک دینار طلا به او بخشید پسرک، سکه را بوسید و پس داد؛ سپس گفت: از قبول این معذورم پاشا با تعجب...
-
گنجشک و خدا
دوشنبه 26 اسفند 1392 15:42
روزها گذشت و گنجشک به خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت: "می آید...من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش در خود نگه می دارد" و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست فرشتگان چشم به لبهایش دوختند.. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب...
-
دختر بچه
یکشنبه 25 اسفند 1392 13:08
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل !...
-
هدیه
یکشنبه 25 اسفند 1392 13:06
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد دید دختر سه ساله اش گران ترین کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد بسیار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبیه کرد. دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید. روز بعد وقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته ومی خواهد این جعبه را به او...
-
- کوهنورد
یکشنبه 25 اسفند 1392 13:05
داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود. او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود شب بلندیهای کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستارهها را...
-
موفقیت و سقراط
یکشنبه 25 اسفند 1392 12:55
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند...
-
عشق و ازدواج
یکشنبه 25 اسفند 1392 12:53
عشق چیست؟ شاگردی از استادش پرسید عشق چیست؟ استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید چه آوردی و شاگرد با حسرت جواب داد هیچ !هرچه جلو می رفتم...
-
عشق مارمولک
یکشنبه 25 اسفند 1392 12:52
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است . شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است . دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این...
-
کینه
چهارشنبه 21 اسفند 1392 17:45
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند . فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 ، یعضی ها 3 ، و بعضی ها...
-
عشق با اعضاء خانواده
چهارشنبه 21 اسفند 1392 17:23
دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد . اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت . صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیک ها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی...
-
نرم کردن فولاد
چهارشنبه 21 اسفند 1392 17:06
لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت :...
-
شوهر بد اخلاق و عصبی و ببر کوهستان
چهارشنبه 21 اسفند 1392 17:03
زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که...
-
شانگهای یا پکن ؟
چهارشنبه 21 اسفند 1392 17:02
در کشور چین، دو مرد روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر...
-
راننده تاکسی
چهارشنبه 21 اسفند 1392 16:56
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود...
-
اجازه بده اول رئیس ت صحبت کنه
چهارشنبه 21 اسفند 1392 16:54
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم...
-
دو برادر
چهارشنبه 21 اسفند 1392 16:54
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصفمی کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت : (( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی...
-
از محبت خار ها گل می شود
چهارشنبه 21 اسفند 1392 16:50
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی نتوانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر ســــم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند...